سبک های فرزند پروری و پیامدهای آن

فرزندپروري فعاليتي هدفمند به منظور مراقبت كردن از فرزندان در جهت بقا و رشد آنها است. فرزندپروري از ريشه لاتين par ere مشتق شده است كه به معناي بارآوردن، رشد دادن، و پرورش دادن مي باشد. سابقاً در مورد محل آموزش به كار گرفته مي شد، محلي كه در آن والدين معلمي را بكار مي گرفتند تا فرزندشان را تربيت كند؛ كه به خوبي معناي آخر از آن متواطر مي شود. استفاده از فعل پرورش دادن نسبت به اسم آن parent قدمت بيشتري دارد. به عبارت ديگر فرزندپروري در ريشه وابسته به فعاليتي است كه در آن گروهي به رشد و پرورش دادن كودكان مي پردازند. فرزندپروري و پرورش دهندگان سابقاً با رابطه خوني والدين و فرزندان مشخص مي شدند ولي امروزه اين فعل براي اعمالي چون به فرزند خواندگي پذيرفتن، دايگي كردن و همچنين به اشخاصي چون جانشين هاي والدين كه لزوماً ارتباط خوني با هم ندارند نيز اطلاق مي شود. به عبارتي فرزندپروري با فرايندهاي فعاليت و تعامل مشخص مي شود كه معمولاً رشد دهنده بچه ها هستند اما لزوماً و اختصاصاً تنها توسط والدين اجرا نمي شوند. و البته فرزندپروري به وسيله پرستاري كردن و پرورش دادن و ديگر مراقبت ها تعريف مي شود كه ممكن است از زماني به زمان ديگر متغير مي باشد (كلارك – استوارت و همكاران، 1995 به نقل از حقوقي، 2004). همچنين فرزندپروري فعاليتي است كه معمولاً مستلزم اين است كه فرزندان، والدين و ديگر اعضاي خانواده در طول زندگي تعامل داشته باشند (حقوقي، 2004).

اگر در ارزيابي تعيين صلاحيت و شايستگي والدين، ارتقاي رفاه و عملكرد كودكان مد نظر باشد؛ بايد به دو جنبه توجه داشت: 1- فعاليت هاي فرزندپروري يعني درگيري فعالانه در اين زمينه، كه عنصر هسته اي و لازمه صلاحيت فرزندپروري است. 2- حوزة عملكردي، جنبه هاي اصلي عملكرد كودكان كه والدين بر آن تأكيد دارند، و پيش نياز آنچه كه كودكان نياز دارند تا در آينده عملكردي بهينه داشته باشند (حقوقي، 2004).

  1. فعاليت هاي فرزندپروري:

والدين در سراسر عمر والدگري خود كارهاي زيادي در زمينه هاي بسياري براي كودكان خود انجام مي دهند، كه هدف تمامي آنها ارتقاي رفاه فرزندان مي باشد.گروه وسيعي از آنچه والدين انجام مي دهند هسته فعاليت هاي والدين در راه تربيت فرزندان است انجام اين امور شرط لازم و كافي براي فرزندپروري مناسب است. به نظر مي رسد كه اين شرط در سه زير گروه فعاليت فرزندپروري قرار مي گيرد: مراقبت، مهار و رشد. هر كدام از اين موارد شامل دو واقعيت هستند: 1) پيش گيري از بد بختي و هر چيزي كه باعث آسيب زدن به كودكان مي شود.2) افزايش و اهميت دادن به هر آنچه كه به رفاه و سلامت كودكان كمك مي كند. اين موارد در فرهنگ ها و طبقات اجتماعي گوناگون و حتي در سنين مختلف متفاوت است؛ و اما تشريح اين فعاليت ها:

آ) ‌مراقبت

شامل آن دسته از فعاليت هايي است كه به منظور فراهم كردن نيازهاي مربوط به بقاي كودكان انجام مي گيرد. مراقبت تنها نيازهاي جسماني كودكان و كمبودهاي تغذيه اي، حرارتي و سر پناه داشتن را شامل نمي گردد، بلكه شامل نيازهاي هيجاني چون عشق ومحبت ونيازهاي اجتماعي چون مسؤليت پذيري در مراحل متفاوت رشد مي باشد. مراقبت جسماني شامل فعاليت هاي مراقبتي به منظور فراهم كردن نيازهاي اساسي چون خوراك، پوشاك، بهداشت، خواب، نياز به سرپناه و حمايت در مقابل تهديد كننده هاي بقاي كودك مي باشد. مراقبت هاي هيجاني شامل فعاليت هاي حمايتي فراهم كننده اسباب خوشحالي، پيشگيري از اظطراب و ترس و ضربات روحي مي باشد. اين نوع مراقبت همچنين توجه به فرديت كودكان است. عشق ورزيدن بدون قيد و شرط، به كودكان اين امكان رال مي دهد تا قدرت مواجهه با خطرات را داشته باشند. دستاورد دستيابي به اهداف مرا قبت هيجاني براي كودك تعاملي مثبت و پايدار و اطمينان بخش با دنياي پيرامون را  فراهم مي كند و اورا قادر مي سازد تا دلبستة ايمن باشد و خوش بينانه به سوي تجربه كردن پيش برود. اما مراقبت هاي اجتماعي به اين منظور انجام مي شود كه كودك در مسير رشد خود به سوي نوجواني و جواني به دور از گروه هاي همسال رشد نكند. با توجه به اينكه روابط اجتماعي تأثيرات مهمي بر ديدگاه كودكان از خودشان دارد و قوياً بر تظاهرات هيجاني آنها تأثير مي گذارد، اين مراقبت اهميت مي يابد. مراقبت به روابط اجتماعي مثبت و  به كمك به كودكان تأكيد دارد تا آنها بتوانند تجارب خانه و مدرسه را يكپارچه سازي كنند و مسؤليت فزاينده اي را در رابطه با خود مديريتي كسب كنند. اين نوع مراقبت كودكان را قادر مي سازد تا ارزش ها را بشناسند و رشد خويشتن را از تعامل سازنده با ديگران جستجو كنند تا عملكرد موفقي در وظايف خود داشته باشند. بازده مراقبت موفق والدين، داشتن سلامتي، دلبستگي ايمن به والدين، احساس رشد مثبت واستوار خود است؛ اين دستاوردها پايه و اساس عزت نفس هستند و مراقبت خوب به كودك كمك مي كند كه علي رغم محدوديت هاي ژنتيكي و اساسي؛ از نظر جسماني سلامت، از نظر هيجاني انعطاف پذير، و از نظر اجتماعي لايق و توانمند در شناسائي موقعيت هاي جديد باشد، تمام ظرفيتهاي خود را بشناسد و در جهت رشد آنها حركت كند (حقوقي، 2004).

ب) مهار:

مهار شامل آن دسته از فعاليت هايي است كه والدين متناسب با فرهنگ خاص و سن كودكان خود مرزها  و حدودي را تعين مي كنند و كودكان خود را ملزم به رعايت آنها مي كنند. اگر افكار و هيجان ها نتوانند  مهار شوند در نتيجه در حالتي كلي رفتارها هم نمي توانند مهار شوند؛ چرا كه گمان مي شود افكار و احساسات همچون تظاهرات رفتاري نيز نياز به مهار شدن دارند تا در نتيجه رفتارها نيز مهار شوند. واژه متداولي كه بجاي مهار در ادبيات فرزندپروري استفاده مي شود «نظارت» است. نظارت همراه با راهنمايي مي باشد يعني يعني نظاره منفعلانه اعمال كودك نيست. رابطه مهار كردن با نظارت به توجه كردن وابسته است. توجه به فعاليت هاي كودكان و متقاعد كردن كودكان با دلايل قانع كننده به منظور رعايت قوانين ومرزها. واژه مهار كردن احساس ناملايمي را بر مي انگيزد، چرا كه مهار كردن با تكاليف محدود كننده قدرت وتوان تداعي همراه مي شود. اين اصطلاح همزمان واژه اي خنثي و غير ضروري به نظر مي رسد. فعاليت هاي مهارگري به وسيله مجموعه تعامل ميان پيش بين هاي شخصي والدين و انتظارات فرهنگي هدايت مي شوند. نياز اصلي و اساسي در مهار كردن اينكه به آن وضوح بخشيده شود، همچنان كه كودكان رشد مي كنند و بزرگتر مي شوند اگر با منابع قدرت تعامل داشته باشند قويتر خواهند شد وبراي مواجه با سختي ها آماده تر خواهند شد. رشد جسماني كودكان آنها را از نظر اجتماعي نيز بالغ مي كند، بلوغ اجتماعي به كودكان كمك مي كند تا نسبت به خودشان آگاه شوند و به آنها قدرت مواجهه با مشكلات ناشي از مهار شدن را نيز مي دهد. اين مسأله براي نوجوانان اهميت زيادي دارد چرا كه در سنين نوجواني همسالان قدرت نفوذ زيادي در دوستان دارند. تلاش هاي والدين در جهت مهار كودكان از تاريخچه اي كه خودشان در رابطه با مهارهايي  كه در دوران كودكي و نوجواني  داشته اند الگو مي گيرد؛ به طوري كه والديني كه در كودكي خشونت را تجربه كرده اند،‌ عقايدي خشن در رابطه با مهار كردن كودكان خود دارند. مهار كودكان توسط والدين در درون مرزهاي مشخصي كه سن كودك، فرهنگ جامعه و تاريخچه والدين تعين كننده آن است مشخص مي شود. مهار كننده ها مجموعه كاملي از شكل دهنده هاي رواني رفتارها هستند كه با دگرگوني هاي فرهنگي و ملاحظات قوميتي آميخته مي شوند و چگونگي تنبيه گري و اجبارها را تعيين مي كند. فرهنگ ها ديدگاه هاي خود را با اجتماع سازگار مي كنند، ممنوعيات جامعه را مي پذيرند و ظرفيت هاي خود را با سازش پذيري بهتر با كمبودها ارتقا مي دهند (حقوقي، 2004).

ج) رشد:

فعاليت هايي كه به هدف رشد دادن كودكان صورت مي گيرند و بر مبناي آرزوهاي والدين براي فرزندانشان براي بالفعل در آوردن تمامي پتانسيل هاي بالقوه فرزندانشان بنا شده اند. رشد دادن به كودك همچون مراقبت براي بقاي كودك ضروري نيست و يا همچون مهار براي كاركردهاي اجتماعي ضرورتي ندارد. رشد تلويحاً اين طور فهميده مي شود: هر فعاليتي كه كودك را براي خلق فرصت هاي جديد تشويق كند؛ نتيجه فرصت هاي رشد دهنده خوب براي كودكان كشف كامل ظرفيت ها از طريق تجارب و تجليات استعدادهايشان است. كودكان قوانين را بسط مي دهند و دستاوردهاي اجتماعي را جذب مي كنند تا فعاليت هاي ارزشمند انجام دهند، در ارزش ها نفوذ كنند تا از اين طريق به وجود خود پي ببرند و با ارزش ها سازگار شوند و از اين راه تشويق شوند (حقوقي، 2004).

  1. حوزه عملكردي فرزندپروري:

    1. كاركردهاي هوشي و شناختي: كاركردهاي هوشي و شناختي و مهارت هاي حل مسأله براي بقاي مؤثر لازم هستند. هدف اين فعاليتها، مورد استفاده قرار دادن توانايي هاي بالقوه كودكان براي كسب شايستگي هايي در حوزه هاي شغلي، آموزشي و هوشي است (حقوقي، 2004).
    2. كاركردهاي اجتماعي: رفتارهاي اجتماعي شامل تمامي جنبه هاي پاسخدهي به علل اجتماعي و توانايي رشد و پاسخدهي مناسب به روابط اجتماعي در دورة رشد كودكان مي باشد. كودكان نسبت به رويدادهاي اجتماعي آگاه مي شوند و اين ارتباطات را با دنياي وسيع انسانها و رخدادهاي اجتماعي ربط مي دهند. والدين براي رشد پاسخ هاي مطلوب و تسهيل گر تأكيد دارند و آنچه كه مهمتر نيز هست شناخت و دروني سازي فرهنگ و هنجارهاي اساسي است كه به فرد و توانايي هايش وابسته است. مشاهده كردن فاصله هاي اجتماعي و خودداري شخصي آموختني است و نتيجه آن يعني احترام گذاشتن به دارايي هاي ديگران يك دستاورد مهم است. ناكارايي و منحرف شدن اين آموزش ها منجر به اين مي شود كه بچه ها حدود و مرزهاي اجتماعي را رعايت نكنند، به دارايي هاي ديگران احترام نگذارند و به حقوق ديگران تعدي كنند. اين عدم رعايت قوانين به رفتارهاي متخلف و ناقض قانون منجر مي شود كه در اين صورت كودك به خود، اجتماع و ديگران آسيب مي زند. حل مشكل در اين مورد با تأكيد بر مديريت بر خود كودكان و تلاش براي برنامه ريزي كردن در تربيت كودكان انجام مي شود (حقوقي، 2004).
    3. سلامت روان: سلامت روان تأكيد دارد بر جنبه هايي از افكار، احساسات و گرايشات رفتاري كودكان به خود و ديگران. اين حوزه شامل متغيرهاي شخصيتي همانند شرايط باليني (مثل: اضطراب) و اختلال هاي رفتاري و ديگر مجموعه مشكلات سلامت روان مي باشد. گروهي از كودكان در مقابل مشكلات اين حوزه مستقل از آنچه والدين انجام مي دهند آسيب پذيرند. اما تحقيقات گسترده و بلند مدت نشان دادند كه والدين نقش اساسي در صلاحيتهاي عملكردي كودكان دارند و شواهد بسياري از اين نقطه نظر كه والدين مي توانند سلامت روان كودكان خود را علي رغم وجود مشكلات بسيار افزايش دهند، حمايت مي كنند (حقوقي،  2004).

تعريف شيوه هاي فرزندپروري

اگرچه كه والدين در چگونگي تلاش براي مهار يا اجتماعي كردن كودكان و در ميزان آن متفاوت مي باشند. اين فرض نقش مهمي در برخورد با تمام امور مربوط به آموزش و مهار كودكان دارد (دارلينگ، 1999).

شيوه هاي فرزندپروري دو عنصر مهم از فرزندپروري را در بر مي گيرد: پاسخدهي والدين و مطالبه گري والدين (مك كوبي و مارتين، 1983 به نقل از دارلينگ، 1999).

كوپكو (2007) اين دو وجه رفتارهاي والدين را اين گونه تشريح مي كند: وجه مهارگري و گرماي والدين (محبت). مهارگري يعني درجه اي كه والدين رفتارهاي فرزندان خود را مديريت مي كنند؛ اين بعد پيوستاري از مهار خيلي شديد تا مجموعه اي از قوانين خانوادگي را در بر مي گيرد. يعني اين وجوه از فرزندپروري فاصله اي ميان پذيرش كامل مسؤليت كودك تا واپس – زدن كودك را در بر مي گيرد.

 گرماي (محبت) والدين با ابراز داشتن عواطف مثبت، ابراز علاقه به کودک و تحسين كودك توسط والدين مشخص مي شود و اين مستلزم بروز دادن علاقه به كودك و لذت از وجود كودك است كه خودبخودي و بدون اراده در پاسخ به كودك ارائه مي شود؛ گرما (محبت) والدين مي تواند رشد دهنده روابط متقابل اجتماعي در كودك باشد (مك كوبي و مارتين، 1983؛ مك دونالد، 1992؛ روبرت و استراير،1987؛ نقل از ديويداف و گراس، 2006). با در هم آميختن دو وجه پاسخدهي و مطالبه گري و يا مهار گري و محبت والدين چهار شيوه فرزندپروري شكل مي گيرد: كه هر كدام از اين شيوه هاي فرزندپروري نشانگر اين هستند كه والدين در تعامل با فرزندانشان چه مقدار از هر كدام اين ابعاد استفاده مي كنند.

آ) والدين مستبد

جهت دهي و مطالبه گري زياد و عدم پاسخدهي به نيازهاي کودک از ويژگي هاي اين گروه از والدين است (دارلينگ، 1999). از طرفي والدين مستبد محبت كم و مهار گري بالا از خود نشان مي دهند، انضباط دهنده هاي سختگيري هستند و از دستورات محدود كننده و شيوه هاي تنبيهي استفاده مي كنند (كوپكو،  2007). آنها دوست دارند كه از آنها اطاعت شود، فرمانده باشند و توقع دارند كودكانشان از دستورات آنها بدون هيچ توضيحي پيروي كنند (باوم ريند، نقل از دارلينگ، 1999). والدين مستبد براي مطالبات خود امثال اين عبارات را بكار مي گيرند: «تو اين كار را انجام مي دهي چون من مي گويم» و يا «چون من بزرگ هستم و تو بچه اي» (كوپكو، 2007). اين والدين محيطي با ساختار فرمانبرداري از قوانين مطرح شده براي كودكان خود فراهم مي كنند (دارلينگ، 1999) و با نوجوانان خود درباره علل اين قوانين، استانداردهاي خانواده صحبت، بحث و مذاكره نمي كنند؛ و معتقدند كه نوجوان بايد بدون هيچ سؤالي از اين قوانين، دستورالعملها را بپذيرند (كوپكو، 2007). والدين مستبد به دو گروه تقسيم مي شوند: جهت دهنده هاي نامستبد و جهت دهنده هاي مستبد. گروه اول والديني هستند كه بدون اينكه از قدرت خود در جهت حكمراني مطلق استفاده كنند فرزندانشان را جهت دهي مي كنند ولي گروه دوم حاكمين مطلق بر فرزندان خود هستند (دارلينگ، 1999).

پيامد هاي اين شيوه در كودكان:

اين گروه از والدين تمايل به انجام تكاليف مدرسه در حدي متوسط دارند و خود را درگير مسائل رفتاري نمي كنند، فرزندان اين گروه از عزت نفس پاييني برخوردارند، مهارت هاي اجتماعي كمي دارند، گرايشات افسرده وار دارند (دارلينگ، 1999). اين والدين تنبيه گر كه در ارتباط با فرزندان خود از مهار و مطالبه گري بالا و محبت و پاسخدهي پايين استفاده مي كنند خودكارآمدي فرزندان شان را تضعيف مي كنند (دانش و همكاران، 1386).

همچنين تحقيقات نشان داده اند كه نوجوانان والدين مستبد چون ياد مي گيرند كه بدون هيچ دليلي اطاعت كنند در نظر شان خواسته هاي سخت گيرانه والدين با ارزش تر از نظرات و خواسته هاي خودشان است. در نتيجه اين تبعيت ها، اين نوجوانان متمرد و سركش، رفتارهاي پرخاشگرانه از خود نشان مي دهند در عين اينكه مطيع و وابسته به والدين باقي مي مانند (كوپكو، 2007).

ب) والدين مقتدر

هم مطالبه گر و هم پاسخ دهنده هستند (دارلينگ، 1999) اين والدين هم با محبت اند و هم استوار (كوپكو، 2007). آنها ناظر بر اعمال فرزندان خود هستند و استانداردهاي روشني براي رفتارهاي خود با فرزندانشان در نظر مي گيرند، اين والدرين ناصح اند اما مداخله گر و محدود كننده نيستند (دارلينگ، 1999)؛ آنها نوجوانان خود را تشويق مي كنند تا مستقل باشند در عين اينكه به محدوديت ها و مهار هايي معتقدند. اين والدين قانوني به اسم «چون من گفتم» ندارند، آنها تمايل دارند فرزندان خود را آن گونه كه هستند بپذيرند، به آنها گوش مي كنند و علت ديدگاههاي خود را براي نوجوانان خود توضيح دهند. والدين مقتدر با فرزندان نوجوان خود بر سر تصميماتشان بحث و مذاكره مي كنند، هر چند كه مسؤليت نهايي تصميم گيري با والدين است (كوپكو،  2007). شيوه هاي نظم دهي آنها نسبت به شيوه هاي تنبيه گري گروه مستبد، شيوه حمايت كننده است. آنها مي خواهند كه بچه هايشان مسؤليت هاي اجتماعي را به خوبي برعهده بگيرند و رفتارهاي خود را نظم دهي كنند تا بتوانند با مسايل اجتماعي تشريك مساعي داشته باشند (دارلينگ،  1999).

پيامدهاي اين شيوه در كودكان:

پژوهش هاي انجام شده نشان مي دهند كه فرزندان اين نوع خانواده ها مستقل، گرم، صميمي و داراي روحيه همكاري بيشتري هستند و توانايي ابراز وجود در آنها نيز بالا است. همچنين موفقيت هاي اجتماعي و هوشي زيادي دارند و از زندگي خود لذت مي برند، چون انگيزه هاي پيشرفت در آنها بالا است(دانش و همكاران، 1386). همچنين تحقيقات نشان داده اند كه نوجوانان والدين مقتدر ياد مي گيرند كه چگونه بحث و گفتگو كنند و مباحث را مديريت كنند. آنها به ارزشمند بودن تفكراتشان پي مي برند. در نتيجه اين نوجوانان از نظر اجتماعي لايق، مسؤل و خود مختار پرورش مي يابند (كوپكو، 2007).

ج) والدين بخشنده يا آسانگير:

مبتني بر آسان گيري و عدم جهت دهي است، يعني به نسبت مسؤليت پذيري يا پاسخ دهي بالا نسبت مطالبه گري پايين است (دارلينگ 1999). اين والدين با محبت اند اما مهار گري پاييني دارند. اينان والديني بخشنده و منفعل هستند و معتقدند كه راه عشق ورزيدن به فرزندانشان بر آورده كردن تمام خواسته هايشان است (كوپكو، 2007) اين والدين مداراگراني نامتعارف هستند و نيازي نمي بينند كه رفتارهاي كودكانشان كامل، بي عيب و نقص باشد. اين طريقه به رشد خود تنظيمي در كودكان كمك مي كند؛ اين والدين سعي مي كنند از مواجهه با فرزندانشان بپرهيزند (دارلينگ، 1999) والدين آسانگير در ادبيات خود چنين عباراتي را بكار مي گيرند: «مطمئناً اگر دوست داري بروي، هر وقت كه خواستي مي تواني برگردي» و يا «انجام اين كار سخت، لازم نيست». اين گروه از والدين دوست ندارند به نوجوانان خود «نه» بگويند و يا با خواسته هاي آنها مخالفت كنند. والدين بخشنده به خودشان به عنوان يك شكل دهنده به اعمال نوجوانانشان نگاه نمي كنند و در عوض آنها به خود نوجوانان به عنوان منبع عقايد در تصميمات مي نگرند. والدين بخشنده به دو گروه تقسيم مي شوند: والدين دموكراتيك يعني والدين مداراگري كه وظيفه شناس، متعهد والزام كننده كودكانشان به انجام امور هستند و والدين بخشنده اي كه فرزندان خود را جهت دهي نمي كنند (كوپكو، 2007).

پيامدهاي اين شيوه در كودكان:

پژوهش ها نشان داده اند كه نوجوانان والدين آسانگير ياد مي گيرند كه بسياري از مرزها، قوانين و پيامدهاي آنها خيلي جدي نيستند، ودر نتيجه اين نوجوانان در مهار خود مشكل دارند و گرايشات خودمدارانه نشان مي دهند كه مي تواند دليلي براي روابط مناسب با همسالان باشد (كوپكو، 2007).

 آدلر اين كودكان را ناز پرورده مي نامد و معتقد است: لوس كردن و نازنازي بار آوردن كودك نيز مي تواند موجب عقده حقارت شود، كودكان ناز پرورده در خانه كانون توجه هستند. هر نياز يا هوس آنها برآورده مي شود، و تعداد كمي از درخواستهاي آنها ناديده گرفته مي شود. تحت اين شرايط، اين كودكان به طور طبيعي فكر مي كنند كه آنها مهمترين اشخاص در هر موقعيتي هستند و ديگران بايد تسليم آنها شوند. اولين بار در مدرسه، جايي كه اين كودكان ديگر كانون توجه نيستند، ضربه اي مي خورند كه آمادگي آن را ندارند. كودكان نازپرورده، احساس اجتماعي كمي دارند ونسبت به ديگران ناشكيبا هستند. آنها هرگز ياد نگرفته اند براي چيزي كه مي خواهند صبر كنند و ياد نگرفته اند كه بر مشكلات غلبه نمايند و يا خود را با نيازهاي ديگران سازگار كنند. كودكان نازپرورده هنگامي كه با موانعي بر سر راه ارضا مواجه مي شوند، به اين تصور مي رسند كه حتماً بايد در آنها نارسايي هاي شخصي وجود داشته باشد كه مانع آنها مي شود، از اين رو عقده حقارت پرورش مي يابد (شولتز، 1379).

اين گروه از كودكان بعدها كه بزرگتر مي شوند چشم به حمايت ديگران دارند و در صورتي كه به صورت دلخواه حمايت نشوند مضطرب وپريشان مي شوند. حالاتي چون سوء ظن، بد بيني، كينه توزي و خودخواهي از جنبه هايي است كه در آنان وجود دارد. اينان عجولند و پر توقع، گاهي در خود فرو مي روند و منزوي مي شوند. از نظر شخصيتي افرادي بزدل ضعيف ونابهنجارند كه همواره دچار اختلال هايي چون افسردگي و اظطرابند (دانش وهمكاران، 1386).

د) والدين بي مسؤليت:

نه پاسخ دهنده هاي خوبي هستند ونه از فرزندان خود خواهان مسؤليتي هستند (دارلينگ، 1999). اين والدين با محبت نيستند و خواسته اي هم از فرزندان خود ندارند، زمان رابطه با نوجوانانشان به حداقل مي رسد و در مواردي اين عدم مسؤليت پذيري به غفلت از فرزندان مي انجامد (كوپكو، 2007). همچنين والدين كودك را واپس زده سهم ناچيزي براي او در نظر مي گيرند، با اين حال اين والدين نيز ممكن است در گروه انسانهاي بهنجار قرار بگيرند (دارلينگ، 1999). اين والدين بي مسؤليت در رابطه بانيازهاي نوجوانانشان متفاوت برخورد مي كنند، و عبارات اين چنيني را زياد به كار مي گيرند: «من نمي توانم مراقب تو باشم كه كجا مي روي» يا «اينكه هر كاري مي كني ربطي به من ندارد؛ مزاحم من نشو» اين والدين نسبت به تصميم هايي كه فرزندانشان مي گيرند بي تفاوتند و عمدتاً دوست ندارند بخاطر فرزند نوجوان خود به دردسر بيافتند. اين والدين غرق انجام اموري هستند كه براي خودشان اهميت دارد نه فرزندشان. اين والدين گاهي به هنگام خستگي و بي حوصلگي يا استيصال شيوه هاي تربيتي والدين مستبد را بكار مي گيرند. اگر اين شيوه با تنبيه گري همراه شود ممكن است به كودك آزاري منجرگردد (كوپكو، 2007).

پيامدهاي اين شيوه در كودكان:

تحقيقات انجام شده مبين اين يافته ها هستند: نوجوانان والدين بي مسؤليت ياد مي گيرند كه هر چند كه والدين به آنها علاقه مند هستند ولي كمتر تمايل دارند براي شان زمان صرف كنند. نوجوانان اين خانواده ها رفتارهايي شبيه به رفتارهاي نوجوانان خانواده هاي آسانگير از خود نشان مي دهند، رفتارهاي تكانشي دارند ودر خود تنظيمي نيز با مشكل مواجه اند (كوپكو، 2007). نوجوانان 14 تا 20 ساله اين نوع خانواده ها افرادي خوشگذران و ولخرج هستند و قادر به مهار پرخاشگري خود نيستند. به مدرسه بي علاقه اند و اوقات خود را در خيابان ها و پاتوق هاي خاص مي گذرانند. اين نوجوانان اغلب لذت جويند، و تحمل ناكامي راندارند و نمي توانند هيجان هاي خود را مهار كنند. اين گونه افراد نمي توانند اهداف دراز مدتي را دنبال نمايند. اكثر آنها به گروه بزهكاران و منحرفان اجتماعي ملحق مي شوند و از نظر عاطفي نيز افرادي گسيخته خو، افسرده و بي علاقه اند. در نتيجه فرزندان خانواده هاي مستبد و بي مسؤليت متضاد يكديگرند. از ميزان اعتماد به نفس پاييني برخوردارند و پرخاشگرترند. افزون بر موارد ذكر شده طرد، بي مهري و بي اعتنايي والدين نسبت به نوجوانان با اختلال هايي نظير وسواس بي اختياري و هراس اجتماعي در فرزندان ارتباط مستقيم دارد. كودكان اين چنين والديني از طريق ابراز تنفر، خيال پردازي، جستجوي محبت و افسردگي نسبت به والدينشان واكنش نشان مي دهند (دانش وهمكاران، 1386).